امیر حسین جان امیر حسین جان15 سالگیت مبارک
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

سلام برف ... سلام

 سلام برف سلام برف ... وقتی نه نه سرما چارقد رنگی رنگی پاییز رو کنار کشید و موهای سفیدش رو افشون کرد، امیرحسین بلند بلند می گفت: سلام برف... سلام برف... و چه زیبا کودکانه برف بازی می کرد. وقتی که گوله های برف رو توی دستهاش می فشرد بازهم سردش شده بود. دلش آدم برفی می خواست ولی هنوز برف تمامی نداشت . می خواست سیر سیر برف ببیند پسرم، که روزها انتظارش را کشیده بود. آرزو می کرد عمو نوروز نی نی آرزوهایش را برایش زود زود بیاورد تا شادی اش را با او تقسیم کند. این انتظار برایم غریب و عزیز است. کاش همیشه دلت گرم گرم باشد تا سرمای کینه در آن جا خشک نکند.عروسک بهاری من.   اتل متل آبنبات برف اومده تو حیاط    امیرحسین بازی ...
27 آذر 1391

امیرحسین و بابا

 اون روزی که بابا توی تلویزیون برنامه داشت، امیرحسین خیلی خوشحال شده بود، بالا پایین می پرید. بعد شروع کرد به گریه کردن که چرا منو با خودش نبرده... من هم می خوام اونجا برم . من بابامو می خوام. گوشی رو ورمی داشت و با خودش صحبت می کرد... شیشه تلویزیون رو دست می کشید و بابا بابا می گفت. سوار دوچرخه شده بود و زل زده بود به تلویزیون. انگار می فهمید درباره چی صحبت می کنند... وقتی بابا اومد، پریده بود بغلش و شکوه می کرد که چرا اون رو هم با خودش نبرده بود.   ...
20 آذر 1391

سیری ناپذیری از بازی

امیر حسین همانند بسیاری از بچه ها اشتهای سیری ناپذیری در بازی دارد و جالب اینجاست که هرچه بیشتر بازی می کنه توانش تحلیل نمی رود که بلکه افزون تر هم می شود ماشاالله... روز جمعه ای با چند نفر از دوستانمان رفته بودیم دهکده آبی و قریب به 5 ساعت در آنجا بودیم و امیر حسین هم با پسر عمویش سلمان یک ریز در استخر موج و رودخانه وحشی و سرسره های آبی بازی کردند و باز موقع بیرون آمدن از اونجا می گفت که "بابا نریم دیگه"   ...
18 آذر 1391

قربونت برم...

امیرحسین عاشق سیب زمینی سرخ کرده است. مثل باباش. هر وقت سیب زمینی سرخ می کنم باید سهم بابا و امیرحسین جدا باشه... چون دیگه چیزی برای غذا نمی مونه.  یادم میاد یه روز قرار بود بریم حرم حضرت معصومه (س)... ناهار هم من قرار بود ماکارونی درست کنم. مهمون هم داشتیم، هر چی من سرخ می کردم امیرحسین می خورد ... اون روز من خیلی استرس داشتم . غذام هم دیر حاضر شد. این عکس ها رو هم وقتی داشت یواشکی سیب زمینی می خورد،  گرفتم ... اتفاقا مهمون داشتیم، قدش نمی رسید صندلی رو گذاشته بود زیر پاش، تا دستش برسه. خیلی ذوق کردم.                    &n...
15 آذر 1391

پاییزه و پاییزه ...

  پاييزه و پاييزه / برگ درخت مي ريزه / هوا شده كمي سرد / روي زمين پر از برگ دسته دسته كلاغا / مي رند به سوي باغا / همه مي گند به يكبار/ قار و  قار و  قار ...
4 آذر 1391

بگذار اين سالهاي حرام بگذرد...

  در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مكه "زمین حرام" بود و چهار ماه رجب، ذی القعده، ذی الحجه و محرم، "زمان حرام"، یعنی كه درآن جنگ حرام است. دو قبیله كه با هم می جنگیدند، تا وارد ماه حرام می شدند، جنگ را موقتا تعطیل می كردند، اما برای آنكه اعلام كنند كه "در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست، ماه حرام رسیده است و چون بگذرد، جنگ ادامه خواهد یافت"، سنت بود كه بر قبه ی خیمه ی فرمانده قبیله، پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان، دشمنان و مردم، همه بدانند كه"جنگ پایان نیافته است" آنها كه به كربلا می روند، می بینند كه جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه ی جنگ، آرامش مرگ سایه افكنده است. اما می بینند كه بر قبه ی آرامگاه ...
4 آذر 1391